میخواهم عکسی بگیرم
از شکلِ دستانت
از صدایِ دستانت
از سکوتِ دستانت
کمی پیشِ رویم مینشینی
تا عکسی محال بگیرم؟
یادم آمد هنـوز
شعــری برای موهای َت
تمــام نـکرده ام
. . .
چرا کهــ هربار
در پریشــانی اش
خود گـم شــدم . .
..و رسالت من این است که دو استکان چای داغ را ازمیان دویست جنگ خونین به سلامت بگذرانم تا در یک صبح بارانی چشم در چشم با خدای خویش نوش کنم.
هـِی کـآفـِهـ چـِی...
دَستــور بـِدِهـ ســیــگـ ـآر بیـآورنـَد وَ پـآسور.......
مَردها را هـَم درو میزَم جمع کن {شـآیـَد} غیـرتی شد
و بـــرگشــت..
هی فلانی!
دیگر هوای برگرداندنت را ندارم…
هرجا ک دلت میخواهد برو…
فقط آرزو میکنم وقتی دوباره هوای من ب سرت زد،
آنقدر آسمان دلت بگیرد ک با هزار شب گریه چشمانت،
باز هم آرام نگیری…
و اما من…
بر نمیگردم ک هیچ!
عطر تنم را هم از کوچه های پشت سرم جمع میکنم،
ک نتوانی لم دهی روی مبل های راحتی،با خاطراتم قدم بزنی!